سلام .. حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه اگر عمری باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم ..
تا یادم نرفته بنویسم :
دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پربارانی بود
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم ،
دعا کردم که بیایی ، با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد
اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آنکه باران ببارد
می دانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !
انگار که تعبیر همه رفتنها ، هرگز باز نیامدن است ...
بی پرده بگویمت :
چیزی نمانده است ، من سی ساله خواهم شد
گونه هایم از گرمی شراب گر گرفته است
می خواهم تنها بمانم ، در را پشت سرت ببند
بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم
هذیان می گویم ! نمی دانم
نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد ، بی کنایه و ابهام
پس ، از نو می نویسم :
سلام ! حال من خوب است ،
امّا تو باور مکن ...